ساقی بیا که عمر گران مایه شد تلف


دایم نخواهد این در جان ماند در صدف

طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه


چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف

در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور


پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف

ز آغاز کار جانب جانان همی روم


مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف

تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک


خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف

انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور


پس در صفات نور شد آن نار مکتشف

کرد آفتاب باده تجلی در انجمن


قد کان من سنائها الارواح یختطف

موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب


ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف

اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن


ببند جمال مهر جلال شه نجف